حیاط خلوت

حیاط خلوت

کارمان به جایی رسیده که باید طوری دلتنگ شویم که به کسی بر نخورد...
حیاط خلوت

حیاط خلوت

کارمان به جایی رسیده که باید طوری دلتنگ شویم که به کسی بر نخورد...

و خدایی که در این نزدیکی ست...

با دلخوری و افسوس میگم : خیلی کلافه ام ، دارم گیج می شم!
با همون قیافه ی آروم با تعجب میپرسه : چطور مگه ؟!
با بی حوصلگی میگم : نمی دونم ، تو بهم بگو ؛ این یه قانونه ؟
این یه قانونه که کمترین محبتها رو از کسانی می بینیم که بیشترین محبتها رو بهشون کردیم
و بیشترین محبتها رو از کسانی می بینیم که کمترین محبت و توجه را بهشون داشتیم !
بعد از لحظه ای تامل میگه : هر عملی ، عکس العملی داره ، حالا سوال اینه که کسی هست که همین نظر رو درباره تو داشته باشه ؟!
با تعجب میگم مثلا کی ؟ حداقل در مورد من محاله چنین موردی وجود داشته باشه !
انگشت اشاره اش رو بهم نشون میده و به بالا اشاره میکنه !
کمی تامل میکنم ، تابحال اینطوری به موضوع نگاه نکرده بودم ... دفاعی ندارم از خودم کنم ...


نظرات 1 + ارسال نظر
n.c_se7en سه‌شنبه 2 آبان‌ماه سال 1391 ساعت 10:25 ق.ظ

شکسته های دلت را به بازار خدا ببر!!!
خدا خود خریدار دل شکسته است!
متنت قشنگ بود

قابلی نداشت!!!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد