مردی داخل بازار قدم میزد ، خانمی را دید با لباسی چسبان ، سیمایی زیبا و
آرایش کرده و البته ظاهری چشم نواز … ، کنار آن خانم مردی را دید که انگار
همسرش بود ، کمی فکر کرد ، نتوانست جلوی خودش را بگیرد ، جلو رفت و نگاهی
به همسر آن خانم انداخت و گفت :
ببخشید اجازه هست کمی به خانم شما نگاه کنم و لذت ببرم ؟مرد
که عصبانی شده یقه اش را گرفت و آن را اعلامیه دیوار کرد ، هر آنچه در
دهانش بود بیرون ریخت و با عصبانیت گفت : مردک ، خجالت نمی کشی ، مگر خودت
ناموس نداری ؟
اما مرد در کمال آرامش جمله ای را گفت و رفت
گفت
مرد حسابی همه بازار دارند بدون اجازه به خانمت نگاه می کنند و لذت می
برند تو هیچ نمی گویی ، من آمدم اجازه بگیرم و لذت ببرم تا حداقل عذاب
وجدان نداشته باشم ، اشکالی دارد ؟!!
اما مرد ناگهان ساکت شد و به اطراف خود نگاهی کرد ، بعد از آن سرش را پائین انداخت ، انگار چیزی فهمیده بود !

سلام بر گله گلاب

بله عکسا دیده میشه
بشدت متنت قشنگ بود
بارک الله
سلام عزیزم
مرسی
بسیار بسیار عالی!
خوشم اومد!!
ممنون