من از اشکی که می ریزد ز چشم یار می ترسم
از آن روزی که اربابم شود بیمار می ترسم
همه ماندیم در جهلی شبیه عهد دقیانوس
من از خوابیدن منجی درون غار می ترسم
رها کن صحبت یقوب و کوری و غم فرزند
من از گرداندن یوسف سر بازار می ترسم
همه گویند این جمعه بیا، اما درنگی کن
از اینکه باز عاشورا شود تکرار می ترسم
شده کار حبیب من سحرها بهر من توبه
ز آه دردناک بعد استغفار می ترسم
شنیدم روز و شب از دیده ات خون جگر ریزد
من از بیماری آن دیده ی خون بار می ترسم
به وقت ترس و تنهایی تو هستی تکیه گاه من
مرا تنها میان قبر خود نگذار می ترسم
دلت بشکسته از من لکن ای دلدار رحمی کن
من از نفرین و از عاق پدر بسیار می ترسم
هزاران بار رفتم از درت شرمنده برگشتم
ز هجرانت نترسیدم ولی این بار می ترسم
جهان را قطره ی اشک غریبی میکند ویران
من از اشکی که می ریزید ز چشم یار می ترسم
بـــرای بـــعضی دردها...
نـــه می توان گریــــه کرد ، نــــه مـی توان فریـــــــــاد زد ... !
بــــرای بـــــــــــعضی دردها ...
فـــــقط می توان نــگاه کرد و بی صدا ،
شـــــــــ ـــــکـــــــــــ ـــــــــــســـــــ ــــــــــت ... !!!
هِی مسافر!
پایت را از روی حنجره ام بردار!
هر چقدر خودم را
به در و دیوار این قفس هم بکوبم
بغض نفس گیرم فریاد نمی شود...
دلتنگی مزمِن
آخرش می رسد به خفقان مدام!
خیالت تخت!
هیچ کس نمی فهمد
دوری ات با دلم چه کرده...
چقدر درد داره بغض هایی که شکسته نمیشه
چقدر سمیه حرفایی که
باید بزنی اما تو راه گلوت خفه میشه
چقدر بده اینکه بقیه نفهمن چی
میگی
انگار که از یه سیاره دیگه اومدی...
شاید واسه همین بود که تنها
کسی که تونست عاشقم کنه شازده کوچولو بود....
بازی قایم موشک رو تو بچگی یادتون میاد؛
چشم میذاشتیم و میشمردیم تا پنجاه ...
50-49-48-47 ،بیام؟ اومدما....
و میرفتیم دوستی رو که پنهان شده پیدا میکردیم ...
باید همه جا رو میگشتیم .
بزرگ شدیم و کودکی هامون فراموشمون شده گویا!!
که هنوز یه دوست غایب از نظر داریم ...
دوستی که به زبون میگیم دوستش داریم و میخوایم پیداش کنیم و ببینیمش،
ولی به جستجوش نپرداختیم ...
" امام زمان آمدنی نیست ، بلکه آوردنی است "
و این جمعه هم گذشت ....
اینجا زمین است.....
ساعت به وقت انسانیت خواب است!!
دل عجب موجود سخت جانی ست!!
هزار بار تنگ می شود،
می شکند،
می میرد،
و باز هم می تپد!
نشسته ام ته چاهی عمیق
که نه آبی دارد برای زندگی
نه امیدی ریسمان می اندازد برای نجات؛
سرد، سرمازده ،
زیر آوار دردهایی که گاه به گاه
از دیواره ها
هوار بی حسی ِتنم می شود،
چشم می بندم
به این خیال،
که بسته بودن
عادت همیشگیش شود...
حرفها سه دسته اند :
کوچک که بودیم چه دل های بزرگی داشتیم
اکنون که بزرگیم چه دلتنگیم
کاش دلهامون به بزرگی بچگی بود
کاش همان کودکی بودیم که حرفهایش را
از نگاهش می توان خواند
کاش برای حرف زدن نیازی به صحبت کردن نداشتیم
کاش برای حرف زدن فقط نگاه کافی بود
کاش قلبها در چهره بود
اما اکنون اگر فریاد هم بزنیم کسی نمی فهمد
و دل خوش کرده ایم که سکوت کرده ایم
سکوت پُر بهتر از فریاد تو خالیست
سکوتی را که یک نفر بفهمد بهتر از هزار فریادی است که هیچ کس نفهمد
سکوتی که سرشار از
ناگفته هاست
ناگفته هایی که گفتنش یک درد و نگفتنش هزاران درد دارد
سکوتی که یک نفر در این دنیا هست که آنرا می فهمد
یک نفری که برات یه دنیا ارزش داره و بدون اینکه در کنارت باشه سکوتت رو می فهمه
یک نفر که ......
دنیا را ببین... بچه بودیم از آسمان باران می آمد
بزرگ شده ایم از چشمهایمان می آید!!
بچه بودیم همه چشمای خیسمون رو میدیدن
بزرگ شدیم هیچکی نمیبینه
بچه بودیم تو جمع گریه می کردیم
بزرگ شدیم تو خلوت
بچه بودیم راحت دلمون نمی شکست
بزرگ شدیم خیلی آسون دلمون می شکنه
بچه که بودیم اگه دلمون می شکست با
یه آبنبات دلمونو بدست می آوردن
بزرگ که شدیم وقتی دلمون رو شکستن با هیچ چیز دیگه نمیشه درستش کرد فقط جای
شکستگیش روی دل میمونه با هیچ آبنباتی درست نمیشه
بچه که بودیم همه رو 10 تا دوست داشتیم
بزرگ که شدیم بعضی ها رو هیچی بعضی هارو کم و بعضی ها رو بی نهایت دوست داریم
بچه که بودیم قضاوت نمی کردیم و همه یکسان بودن
بزرگ که شدیم قضاوتهای درست و غلط باعث شد که اندازه دوست داشتنمون تغییر کنه
کاش هنوزم همه رو به اندازه همون10 تای بچگی دوست داشتیم
بچه که بودیم اگه با کسی دعوا میکردیم 1 ساعت بعد از یادمون میرفت
بزرگ که
شدیم گاهی دعواهامون سالها تو یادمون مونده و آشتی نمی کنیم
بچه که بودیم حتی فکر شکستن دل کسی رو هم نمیکردیم
بزرگ که شدیم خیلی راحت دلها رو میشکنیم از کنارش رد میشیم
بچه که بودیم گاهی با یه تیکه نخ سرگرم می شدیم
بزرگ که شدیم حتی 100 تا کلاف نخم سرگرممون نمیکنه
بچه که بودیم انسانها رو به خاطر انسان بودنشون میخواستیم و نه پول و...
بزرگ شدیم به همه چیز نگاه میکنیم بجز انسان بودن
بچه که بودیم بزرگترین آرزومون داشتن کوچکترین چیز بود
بزرگ که شدیم کوچکترین آرزومون داشتن بزرگترین
چیزه
بچه که بودیم آرزمون بزرگ شدن بود
بزرگ که شدیم حسرت برگشتن به بچگی رو داریم
بچه که بودیم تو بازیهامون همش ادای بزرگ ترها رو در می آوردیم
بزرگ که شدیم همش تو خیالمون بر میگردیم به بچگی
بچه بودیم دل درد ها را به هزار ناله می گفتیم همه می فهمیدند
بزرگ شده ایم درد دل را به صد زبان به کسی می گوییم ...هیچ کس نمی فهمد
بچه که بودیم دوستیامون تا نداشت
بزرگ که شدیم همه دوستیامون تا داره
بچه که بودیم بچه بودیم
بزرگ که شدیم بزرگ که نشدیم هیچ دیگه همون بچه هم نیستیم
پس می بینیم که چه دنیایی دارن بچه ها و
چقدر دنیایی دارن بزرگ ترها
پس ای کاش هیچ وقت بزرگ نمی شدیم و همیشه بچه بودیم....