حیاط خلوت

حیاط خلوت

کارمان به جایی رسیده که باید طوری دلتنگ شویم که به کسی بر نخورد...
حیاط خلوت

حیاط خلوت

کارمان به جایی رسیده که باید طوری دلتنگ شویم که به کسی بر نخورد...

بابا جان داد...


گروه اینترنتی شمیم وصل

کودک رو به پدرش کرد ... صداش به سختی شنیده میشد ...
- بابا ... دیگه خسته شدم ... میخوام برگردم خونه ... تو منو میبری آره؟
پدر لبخند تلخی زد ... دستهای پسرش رو تو دستش گرفت ...
- همین روزا پسرم ... خیلی زود ... بهت قول میدم ...
روشو برگردوند تا پسرش قطره اشکی که از چشمش جاری شد رو نبینه ... به سمت در رفت ... ولی لحظه ای ایستاد و برگشت ...
- همیشه مراقب مادرت باش پسرم ... همیشه ...
از اتاق خارج شد ...
- خانوم پرستار کجا میتونم آقای دکتر رو پیدا کنم...
- کمی منتظر بمونید پیداشون میشه ...
و چقدر این انتظار طولانی بود ....
- آقای دکتر چرا کاری نمیکنین ... بچم ذره ذره داره آب میشه ...
جواب دکتر رو میدونست ... همون جواب همیشگی ...
- من صد بار بهتون گفتم ... تا قلبی واسه پیوند نباشه کاری از دست ما برنمیاد ...
- خوب واسش قلب پیدا کنین ...
- ببینین آقا ... یه صف طولانی از بیمارای قلبی که منتظر پیوند قلب هستند وجود داره ...
تازه باید قلبی باشه که به بدن
پسرتون بخوره ... مثل قلب یکی از اعضای خونوادش ...
دکتر به سمت انتهای سالن دور شد و هرگز گریه مرد رو تو اون لحظات ندید ...
به اتاقش رفت و شروع کرد به بررسی پرونده چند بیمارش ...

 چند دقیقه ای نگذشته بود که صدای هیاهوی سالن بیمارستان دکتر رو به خودش آورد ...
از اتاق بیرون اومد ...
- چی شده خانوم پرستار ... اتفاقی افتاده ...؟!
پرستار نفس نفس میزد ...
- یه نفر خودشو از بالای ساختمون بیمارستان پرت کرده پایین ... پدر همون پسره ...
دکتر سعی کرد بغضش رو پنهان کنه ...
- اتاق عمل رو واسه پیوند قلب آماده کنید ...

نظرات 4 + ارسال نظر
مریم سه‌شنبه 7 آذر‌ماه سال 1391 ساعت 07:08 ب.ظ

خدایا سلامتی و عزت عطا کن به پدرانی که جان خود را در طول زمان یا در یک لحظه فدای عزیزانشان میکنند.

آمین...

[ بدون نام ] چهارشنبه 8 آذر‌ماه سال 1391 ساعت 07:36 ب.ظ

خدایا!
مراقب همه ی پدرها باش!
سایه شان را مستدام کن!

آمین....

هنگامه جمعه 17 آذر‌ماه سال 1391 ساعت 01:46 ق.ظ http://hengameharjomand.blogsky.com

دلــــت را در نهانخــــــانه دلــــــم...

همانجــــــایی که آتشکــــــده عـــــشق...

همیشـــــــه می افـــروزد..

پنهــــآن کرده ام..
جـــــای دلــــــت گرمـــ گرم است

هنگامه دوشنبه 20 آذر‌ماه سال 1391 ساعت 02:50 ب.ظ

شانه هایت را برای گریه کردن دوست دارم دوست دارم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد