حیاط خلوت

حیاط خلوت

کارمان به جایی رسیده که باید طوری دلتنگ شویم که به کسی بر نخورد...
حیاط خلوت

حیاط خلوت

کارمان به جایی رسیده که باید طوری دلتنگ شویم که به کسی بر نخورد...

خاطره ای خواهد ماند

 
 "نه تو می مانی و نه اندوه

و نه هیچ یک از مردم این آبادی

به حباب نگران لب یک رود قسم

و به کوتاهی آن لحظه ی شادی که گذشت،
                   غصه ها می گذرد

آن چنان که فقط

خاطره ای خواهد ماند

لحظه ها عریانند
                  به تن لحظه ی خود ،جامه ی اندوه مپوشان هرگز "

درد....

اگر درد داری...

تحمل کن...

روی هم که تلنبار شد...

دیگر نمیفهمی کدام درد از کجاست...!

کم کم خودش بی حس میشود...!

به بهانه شهادت شهید مصطفی احمدی روشن


جملات زیبا گیله مرد

تفنگ های پر برای شلیک به مغزهای پر ساخته شده اند!

و مغزهای خالی برای پر کردن این تفنگها.
.
.
.

یادش گرامی وراهش پُر رهرو باد....

سکوت نوشت...



تا می خواهم حرف بزنم
می بینم نگفتن چقدر بهتر است از گفتن
وقتی نباید گفت
بگذار سکوت کنم
غرق شدم بین این حس
دیگر حتی به تو هم امیدی ندارم
خدا به داد برسد امشب را
چه بر سر این جملات خواهم آورد
حتی حوصله ای برایم نمانده
که شاعرانه ردیفشان کنم کنار هم
دستم فقط برای نوشتن دراز شد سمت قلمم
حالم چقدر آرام تر است انگار
بغض من نتیجه اش اشک نیست
کلمه است روی کاغذ
من کلمات را گریه می کنم
حتی گاهی دلم برایشان می سوزد
که در بین این همه دست دراز شده برای نوشتن
چرا سهم من شدند
آخر کلمات چه گناهی کردند که بسوزند
در طغیان سکوت های من
من بی سرانجامم ،اگر بمانم
باید گاهی به مرگ احساس راضی شد
پای عقل در میان است
پای عقلم می لنگد !
دست به عصای احساس قدم می زنم هنوز
فتح خواهم کرد کلمات را
با این دیوانگی ها
من فاتح کلمات بی سرانجامم
هجرت را نیاموختم
اما
همه ی ما مسافریم
پس من ِ  زاده ی سفر
چرا راه هجرت کردن را می جویم؟
گم شدن شاخ و دم ندارد !
دستم درد می کند
به گمانم بغضش به انتها رسید
کلماتم خیس اند چرا ؟
این حوالی بارانی شده
چترها را باید بست
زیر باران باید
هـــ ــــجرت کرد ...

گناه....

تصمیمش رو گرفته بود ...

ولی قبل از اینکه تصمیمش رو عملی کنه ؛


کبریتی زد ،


صدای روشن شدن گوشش ، و بوی گوگرد مشامش رو پر کرد
...


در افکار خودش بود که نگاهش بر چوب کبریت لاغر اندامی لغزید که آتش از سرش

به جونش افتاده بود و هر لحظه به انگشتهاش نزدیک می شد ...


به خودش گفت مشکلی نیست و تکرار کرد :


من مقاومت می کنم ... مقاومت می کنم ... مقاومت می کنم ...


ناگهان فریادی کشید و چوب کبریت رو بر زمین انداخت ...

به خودش گفت : متاسفم ؛ من تحمل آتیش رو ندارم .


منصرف شد...



جملات زیبا گیله مرد

اسم....فامیل...


اسم از ...
راستی اول اسم تو
شبیه اول اسم آن کودکِ بازیگوش نبود که در آن
ظهر گرم عرق ریزان
لیسک نارنجی اش را لیس می زد؟
فامیل از ...
چه فرقی دارد تو هم نام کدام پدر باشی
یا از نسل به جا مانده از کدام استخوان
آن گاه که تو
نزدیک ترین مَن به مَنی !
شهر از ...
تمام کن این بازی را
شهر من و تو آنجاییست
که زیر سقف یک آسمان
نفس بکشیم
و گام هایمان مهمان آسفالت
رنگ و رو رفته یک خیابان باشد !
شاید هم سهم مان
همان نیمکت کهنه در خیال دور آن بید مجنون است
تا زمان از کف این بازی نرفته
برای آمدن شتاب کن !

پ.ن: حجم ترسی فرا گرفته مرا ... که خالی نمی کند حسم را !