حیاط خلوت

حیاط خلوت

کارمان به جایی رسیده که باید طوری دلتنگ شویم که به کسی بر نخورد...
حیاط خلوت

حیاط خلوت

کارمان به جایی رسیده که باید طوری دلتنگ شویم که به کسی بر نخورد...

یلدا ...!!!

یک لحظه ی دیر آمدن صبح زمستان

باعث شده یلدا همه بیدار بمانیم

ده قرن نیامد پسر فاطمه اما

شد ثانیه ای تشنه دیدار بمانیم؟!!


یاصاحب الزمان...


پاییز می شوم


پاییز می شوم
در نگاه تو
وقتی آشنا نیست نگاهم برایت
پاییز می شوم
در حس خود
وقتی آشنا نیست
این حس
حتی برای خودم !
پاییز می شوم
در این برگ ریزانِ
حس های آشنا !
و بارانی
در این برهوت بی حسی !
من بی تو ، خود پاییزم
زاده بهار ... حوالی پاییز !
تو بی من
پاییز را چگونه حس می کنی؟
پاییز می شوم
اما فرو نخواهم ریخت
هنوز آنقدر برگ های زرد را شبیه نیستم!
پاییز میشوم
و می بارم
همچون باران های پاییزی
بی دعوت ... ناگهانی ... زود گذر ... سرد ... اما زیبا !
من از پاییز می ترسم
سردم شد
مگر کجای این کلمات
دیگر نفس نکشیدی ؟!
پاییز شدم
حتی اگر بیایی هم
برای آمدنت دیر است !
 بیا ..
اما نه مثل باران های پاییزی !

با تو میگویم حرف هایم را.....




خدایا........

با تو می گویم حرفهایم را... دلتنگیهای وجودم را... و آشفتگیهای درونم را....

خدایا........

قلب مترسک تنها را دریاب... می دانم همین نزدیکیهای تو!

و من بی فرجام چنان دورم از تو که گاهی نامت را نمی دانم!

که نشانی ات را از هر که پرسیدم خود آواره دیارت بود!

خدایا.......

از من مپرس که پاسخی ندارم جز شرمندگی... جز درماندگی...

 از خویش هیچ نیاموخته ام مگر ندانستن... مگر نادانی!

خدایا.......

صدایت می کنم! جواب از این بی دل آشفته حال دریغ مکن ور نه گم می شوم

 در سیاهی و دو رنگی روزگار... گم می شوم و راه پیدا نمی کنم در این سکوت بی نام نیمه شب!

خدایا.......

می خواهم در این نسیم سحرگاه تو را باز شناسم از سیاهی!

دلتنگم ... تنهایم ... دردمندم... و نیازمندم به درگاهت...

دستم را رها مکن که اگر تو راه به من نشان ندهی چگونه در این ظلمت به خانه باز گردم!

خدایا.......

جهان و هر چه در آن است نشانی تو و آوارگی نشانه من...

 کوه و جنگل و دریا نشان از عظمت تو و اشک و آه و حسرت نشانی من!

خدایا.......

تو کریمی و بخشنده... تو یگانه ای و بی نیاز ...

تو رئوفی و بزرگ... تو پشت و پناه و تکیه گاه دردمندانی... و من حقیر و سرگشته و حیران !

خدایا.......

این بنده خاطی و بیچاره را ببخش و از درگهت نا امید مگردان...

اگر چه در وقت دلتنگی و دردمندی دست نیاز به درگاهت دراز می کنم

 و در هنگام حلاوت و سر خوشی از تو دورم!

خدایا.......

غمگینم و آزرده ... دلگیرم و تنها... بی پشت و پناهم و سر گردان...

دلشکسته ام و به هر که و هر چیز رو کردم جز زخم عایدم نگشت!

پس قلب شکسته ام را دریاب و مرا از غم و غصه های دنیوی برهان!

خدایا......

نگاه گرمت را از من مگیر که محتاج گرمای بی رنگ و ریایم...

و این سرما که بر وجودم رخنه کرده از قلب فرتوتم بزدا که تنها بی نیاز یکتا تویی و بس!

خدایا.......

قطره های اشک پنهانم را فقط تو می بینی و همزاد غم بودن ذهنم را تنها تو می دانی

و آنچه گذشته ام را با غم و امروزم را با درد می سازد تو می فهمی!

خدایا.......

مرا از هر بنده بی نیاز گردان و بر من رحم کن بر من که نا توانم بر من که محتاج صبوریم

صبری عطا کن و قلبی روشن و بی کینه!

باشد که هیچ جز عشق و محبت درون سینه نداشته باشم!

و.......

دلم عجیب گرفته است

کجاست پنجه شیرینت ای نوازشگر

که تار های دلم را به زخمه ای بنوازد.........؟؟؟

حکایت من...


حکایت من،حکایت کسی است که

عاشق دریا بود، اما قایق نداشت

دلباخته سفر بود، اما همسفر نداشت

حکایت من،حکایت کسی است که

زجر کشید، اما زجه نزد

زخم داشت و ننالید

گریه کرد ،اما اشک نریخت

حکایت من،حکایت کسی است که

پر از فریاد بود،اما سکوت کرد

تا کسی نفهمد غمش چه بود....

بابا جان داد...


گروه اینترنتی شمیم وصل

کودک رو به پدرش کرد ... صداش به سختی شنیده میشد ...
- بابا ... دیگه خسته شدم ... میخوام برگردم خونه ... تو منو میبری آره؟
پدر لبخند تلخی زد ... دستهای پسرش رو تو دستش گرفت ...
- همین روزا پسرم ... خیلی زود ... بهت قول میدم ...
روشو برگردوند تا پسرش قطره اشکی که از چشمش جاری شد رو نبینه ... به سمت در رفت ... ولی لحظه ای ایستاد و برگشت ...
- همیشه مراقب مادرت باش پسرم ... همیشه ...
از اتاق خارج شد ...
- خانوم پرستار کجا میتونم آقای دکتر رو پیدا کنم...
- کمی منتظر بمونید پیداشون میشه ...
و چقدر این انتظار طولانی بود ....
- آقای دکتر چرا کاری نمیکنین ... بچم ذره ذره داره آب میشه ...
جواب دکتر رو میدونست ... همون جواب همیشگی ...
- من صد بار بهتون گفتم ... تا قلبی واسه پیوند نباشه کاری از دست ما برنمیاد ...
- خوب واسش قلب پیدا کنین ...
- ببینین آقا ... یه صف طولانی از بیمارای قلبی که منتظر پیوند قلب هستند وجود داره ...
تازه باید قلبی باشه که به بدن
پسرتون بخوره ... مثل قلب یکی از اعضای خونوادش ...
دکتر به سمت انتهای سالن دور شد و هرگز گریه مرد رو تو اون لحظات ندید ...
به اتاقش رفت و شروع کرد به بررسی پرونده چند بیمارش ...

 چند دقیقه ای نگذشته بود که صدای هیاهوی سالن بیمارستان دکتر رو به خودش آورد ...
از اتاق بیرون اومد ...
- چی شده خانوم پرستار ... اتفاقی افتاده ...؟!
پرستار نفس نفس میزد ...
- یه نفر خودشو از بالای ساختمون بیمارستان پرت کرده پایین ... پدر همون پسره ...
دکتر سعی کرد بغضش رو پنهان کنه ...
- اتاق عمل رو واسه پیوند قلب آماده کنید ...

السلام علیک یا اباعبدالله



خدایا شرح غم خواندن چه سخت است

ز داغ لاله پژمردن چه سخت است

نمیدانی که با دست بریده

زپشت اسب افتادن چه سخت است

اگر تیری درون چشم باشد

نمیدانی زمین خوردن چه سخت است

نمیدانی که با چشمان خونین

جمال فاطمه دیدن چه سخت است

کنار علقمه با مشک خالی

ببین شرمنده گردیدن چه سخت است