حیاط خلوت

حیاط خلوت

کارمان به جایی رسیده که باید طوری دلتنگ شویم که به کسی بر نخورد...
حیاط خلوت

حیاط خلوت

کارمان به جایی رسیده که باید طوری دلتنگ شویم که به کسی بر نخورد...

سکوت نوشت...



تا می خواهم حرف بزنم
می بینم نگفتن چقدر بهتر است از گفتن
وقتی نباید گفت
بگذار سکوت کنم
غرق شدم بین این حس
دیگر حتی به تو هم امیدی ندارم
خدا به داد برسد امشب را
چه بر سر این جملات خواهم آورد
حتی حوصله ای برایم نمانده
که شاعرانه ردیفشان کنم کنار هم
دستم فقط برای نوشتن دراز شد سمت قلمم
حالم چقدر آرام تر است انگار
بغض من نتیجه اش اشک نیست
کلمه است روی کاغذ
من کلمات را گریه می کنم
حتی گاهی دلم برایشان می سوزد
که در بین این همه دست دراز شده برای نوشتن
چرا سهم من شدند
آخر کلمات چه گناهی کردند که بسوزند
در طغیان سکوت های من
من بی سرانجامم ،اگر بمانم
باید گاهی به مرگ احساس راضی شد
پای عقل در میان است
پای عقلم می لنگد !
دست به عصای احساس قدم می زنم هنوز
فتح خواهم کرد کلمات را
با این دیوانگی ها
من فاتح کلمات بی سرانجامم
هجرت را نیاموختم
اما
همه ی ما مسافریم
پس من ِ  زاده ی سفر
چرا راه هجرت کردن را می جویم؟
گم شدن شاخ و دم ندارد !
دستم درد می کند
به گمانم بغضش به انتها رسید
کلماتم خیس اند چرا ؟
این حوالی بارانی شده
چترها را باید بست
زیر باران باید
هـــ ــــجرت کرد ...

نظرات 6 + ارسال نظر
اورنگ شنبه 16 دی‌ماه سال 1391 ساعت 08:48 ب.ظ

هجرت از من به من!
از دل به عقل!
اولش خیلی سخته اما بعد از اینکه به مرگ احساست راضی شدی و اونو تو دل خودت کشتی و یه مدت براش سوگواری کردی، مثله همه ی غم ها که روزی فراموش می شوند فراموش می کنی داغ احساست را...
و تو می مانی با خودت که از عقلت به دلت هجرت کرده ای و در عقلانیت محض عمر می سوزانی...

این هم از آن مصیبت هایی است که گریبان آدمیزاد را گرفته است...

متنت خیلی قشنگ بود عزیزم

نه فراموش نمیشه!!!
بعد ازاینکه احساس کشته بشه آدم هم میمیره!!!

عطیه یکشنبه 17 دی‌ماه سال 1391 ساعت 09:38 ق.ظ

نه والا!
هیچم سکوت خوب نیس

این چه موج روشنفکری تازگیا افتاد بین بچه ها!

"سکوت می کنم!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!"

بیا با دوستات حرف بزن!!

سیرم از زندگی و از همه کس دلگیرم

آخر از این همه دلگیری و غم می‌میرم

پـرم از رنج و شکستن، دل خوش سیری چند

دیگر از آمد و رفت نفسم هم سیرم

هرکه آمد دل تنهای مرا زخمی کرد

بی سبب نیست که روی از همه کس می‌گیرم

تلخی زخم زبان و غم بی‌مهری‌ها

اینچنین کرده در آیینه هستی پیرم

بس که تنهایم و بی هم‌نفس و بی همراه

روزگاریست که چون سایه‌ای بی تصویرم

دلم آنقدر گرفته است خدا می‌داند

دیگر از دست دلم هم بخدا دلگیرم

هنگامه یکشنبه 17 دی‌ماه سال 1391 ساعت 11:54 ق.ظ

زیبا بود خیلی خیلی

مرسی عزیزم

عطیه یکشنبه 17 دی‌ماه سال 1391 ساعت 02:11 ب.ظ

یا اباالفضل!
تو حالت خوب نیستا!
زنگ بزنم بهت بهتره!
حالا که سره ظهره!

!!
خوب میشی!

خوبم عزیزم....
خیلییی خوووب

مریم یکشنبه 17 دی‌ماه سال 1391 ساعت 08:55 ب.ظ

هجرت همیشه سخت و دلیگیر مگر هجرت عقل به دل که نه تنها غمناک نیست که چه دلچسب وشیرین است ومن این هجرت را آموخته ام!!!و دوستش دارم.
دست به عصای احساس کلمات را گریه میکنم هنوز!!!!!!

نازلی دوشنبه 9 بهمن‌ماه سال 1391 ساعت 10:07 ق.ظ

منم یه اینجور عکسی دارم...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد