منصرف شد...
یک لحظه ی دیر آمدن صبح زمستان
باعث شده یلدا همه بیدار بمانیم
ده قرن نیامد پسر فاطمه اما
شد ثانیه ای تشنه دیدار بمانیم؟!!
یاصاحب الزمان...
من بی تو ، خود پاییزم
من از پاییز می ترسم
بیا ..
حکایت من،حکایت کسی است که
عاشق دریا بود، اما قایق نداشت
دلباخته سفر بود، اما همسفر نداشت
حکایت من،حکایت کسی است که
زجر کشید، اما زجه نزد
زخم داشت و ننالید
گریه کرد ،اما اشک نریخت
حکایت من،حکایت کسی است که
پر از فریاد بود،اما سکوت کرد
تا کسی نفهمد غمش چه بود....
خدایا شرح غم خواندن چه سخت است
ز داغ لاله پژمردن چه سخت است
نمیدانی که با دست بریده
زپشت اسب افتادن چه سخت است
اگر تیری درون چشم باشد
نمیدانی زمین خوردن چه سخت است
نمیدانی که با چشمان خونین
جمال فاطمه دیدن چه سخت است
کنار علقمه با مشک خالی
ببین شرمنده گردیدن چه سخت است
من از اشکی که می ریزد ز چشم یار می ترسم
از آن روزی که اربابم شود بیمار می ترسم
همه ماندیم در جهلی شبیه عهد دقیانوس
من از خوابیدن منجی درون غار می ترسم
رها کن صحبت یقوب و کوری و غم فرزند
من از گرداندن یوسف سر بازار می ترسم
همه گویند این جمعه بیا، اما درنگی کن
از اینکه باز عاشورا شود تکرار می ترسم
شده کار حبیب من سحرها بهر من توبه
ز آه دردناک بعد استغفار می ترسم
شنیدم روز و شب از دیده ات خون جگر ریزد
من از بیماری آن دیده ی خون بار می ترسم
به وقت ترس و تنهایی تو هستی تکیه گاه من
مرا تنها میان قبر خود نگذار می ترسم
دلت بشکسته از من لکن ای دلدار رحمی کن
من از نفرین و از عاق پدر بسیار می ترسم
هزاران بار رفتم از درت شرمنده برگشتم
ز هجرانت نترسیدم ولی این بار می ترسم
جهان را قطره ی اشک غریبی میکند ویران
من از اشکی که می ریزید ز چشم یار می ترسم
حتی اگر تنها یک پرنده در من پر می زد
بـــرای بـــعضی دردها...
نـــه می توان گریــــه کرد ، نــــه مـی توان فریـــــــــاد زد ... !
بــــرای بـــــــــــعضی دردها ...
فـــــقط می توان نــگاه کرد و بی صدا ،
شـــــــــ ـــــکـــــــــــ ـــــــــــســـــــ ــــــــــت ... !!!
هِی مسافر!
پایت را از روی حنجره ام بردار!
هر چقدر خودم را
به در و دیوار این قفس هم بکوبم
بغض نفس گیرم فریاد نمی شود...
دلتنگی مزمِن
آخرش می رسد به خفقان مدام!
خیالت تخت!
هیچ کس نمی فهمد
دوری ات با دلم چه کرده...