حیاط خلوت

حیاط خلوت

کارمان به جایی رسیده که باید طوری دلتنگ شویم که به کسی بر نخورد...
حیاط خلوت

حیاط خلوت

کارمان به جایی رسیده که باید طوری دلتنگ شویم که به کسی بر نخورد...

....

چقدر درد داره بغض هایی که شکسته نمیشه

چقدر سمیه حرفایی که باید بزنی اما تو راه گلوت خفه میشه

چقدر بده اینکه بقیه نفهمن چی میگی

انگار که از یه سیاره دیگه اومدی...

شاید واسه همین بود که تنها کسی که تونست عاشقم کنه شازده کوچولو بود....


بخند...

بخند
حتی اگر لبهایت انحنای خندیدن رابلد نیستند

حتی اگر لبخندت ژست خشک وتانخورده ی آدم بزرگ ها رابهم بزند

 
بخند
حتی اگر لبخندت را لای پوشالی ترین دلیل بپیچند

حتی اگرلبخندت لای هزارخاطره خاک بخورد
 

بخند
حتی اگر اناربه ماه چشمانت به انتظار ریزش باشد

حتی اگر سیب سرخ نگاهت دچارکرم های حسرت شده است
 

بخند
حتی اگربغض های آجری سقف کوتاه دلت را زیرآوار درد خرد کرده است
 

بخند
حتی اگر آخرین بهارت باشد

آخرین آرزوهایت
 

بخند
حتی اگر

سایه دیگر ازخورشید پیروی نکند

آسمان بوی دودبگیرد

عشق کپک بزند

شعربوی نا بدهد
 

بخند
حتی اگر لبخند،تنها نقاب روی صورتت باشد
 

بخند
حتی اگر...


پ.ن
بخند
مخصوصا اگه وقتی میخندی لُپت فرو میره!!

وای من میمیرم واسه لُپ فرو رفته!!!!
یعنی در حد مرگ ضعف میکنما....

دلـم گـرفته است ...

دلـم گـرفته است ...

نه اینـکه کسی کاری کرده باشد، نه ...

من آنقدر آدم گریز شده ام

که کسی کارش به اطراف من هم نمی رسد...

دلم گرفتـه است که آنچه هستم را نمی فهمند ...

و آنچه هستند را میپذیرم ...

و دنیـا هم به رویش نمی آورد این تنـاقض را ...

مرهم...

خدایــــــــــا دلم مرهمی می خواهد

از جنس ِ خـــــــــــــــودت

نزدیــــــــــــــک

بی خطـــــــــر

بخشنـــ
ـــــــده

بی منّــــــــــت ...
          

اللهم عجل لولیک الفرج

بازی قایم موشک رو تو بچگی یادتون میاد؛

چشم میذاشتیم و میشمردیم تا پنجاه ...

50-49-48-47 ،بیام؟   اومدما....

و میرفتیم دوستی رو که پنهان شده پیدا میکردیم ...

باید همه جا رو میگشتیم .

بزرگ شدیم و کودکی هامون فراموشمون شده گویا!!

که هنوز یه دوست غایب از نظر داریم ...

دوستی که به زبون میگیم دوستش داریم و میخوایم پیداش کنیم و ببینیمش،

ولی به جستجوش نپرداختیم ...


" امام زمان آمدنی نیست ، بلکه آوردنی است "

و این جمعه هم گذشت ....

خـــدایـا ...

خـــدایـا 
هـــمه از تـــــــو مـی خـواهنـد بـدهـــــــی ،
من
از تــــــــو مـی خـواهـم ، بــــــــــگیـری  !!!
خـــــــــــــدایـا
ایـن هـــــــمه حـس دلـــتنـگی را از مـن بــــــــــــگیر

اینجا زمین است.....

اینجا زمین است.....


ساعت به وقت انسانیت خواب است!!


دل عجب موجود سخت جانی ست!!


هزار بار تنگ می شود،


می شکند،


می میرد،


و باز هم می تپد!


کم آورده ام...

همیشه نمی شود

زد به بی خیالی و گفت:

تنهـــــــــــا امده ام ٬ تنهـــــــا می روم...

یک وقت هایی

شاید حتی برای ساعتی یا دقیقه ای...

کم می آوری

دل ، وامانده ات

یک نفر را می خواهد!

درد...

نشسته ام ته چاهی عمیق

که نه آبی دارد برای زندگی

نه امیدی ریسمان می اندازد برای نجات؛

سرد، سرمازده ،

زیر آوار دردهایی که گاه به گاه

از دیواره ها

هوار بی حسی ِتنم می شود،

چشم می بندم

به این خیال،

که بسته بودن

عادت همیشگیش شود...

حرف ها....

حرفها سه دسته اند :


دسته اول : گفتنی ها ،

دسته دوم : نوشتنی ها ،

و دسته سوم : قورت دادنی ها و خوردنی ها و دم بر نیاوردنی ها....

دو تای اول سبک ات می کنند، سومی سنگینت ...

کودکانه...



کوچک که بودیم چه دل های بزرگی داشتیم


اکنون که بزرگیم چه دلتنگیم

کاش دلهامون به بزرگی بچگی بود

کاش همان کودکی بودیم که حرفهایش را

از نگاهش می توان خواند

کاش برای حرف زدن نیازی به صحبت کردن نداشتیم

کاش برای حرف زدن فقط نگاه کافی بود

کاش قلبها در چهره بود

اما اکنون اگر فریاد هم بزنیم کسی نمی فهمد

و دل خوش کرده ایم که سکوت کرده ایم

سکوت پُر بهتر از فریاد تو خالیست

سکوتی را که یک نفر بفهمد بهتر از هزار فریادی است که هیچ کس نفهمد

سکوتی که سرشار از ناگفته هاست

ناگفته هایی که گفتنش یک درد و نگفتنش هزاران درد دارد

سکوتی که یک نفر در این دنیا هست که آنرا می فهمد

یک نفری که برات یه دنیا ارزش داره و بدون اینکه در کنارت باشه سکوتت رو می فهمه

یک نفر که ......

دنیا را ببین... بچه بودیم از آسمان باران می آمد

بزرگ شده ایم از چشمهایمان می آید!!

بچه بودیم همه چشمای خیسمون رو میدیدن

بزرگ شدیم هیچکی نمیبینه

بچه بودیم تو جمع گریه می کردیم

بزرگ شدیم تو خلوت

بچه بودیم راحت دلمون نمی شکست

بزرگ شدیم خیلی آسون دلمون می شکنه

بچه که بودیم اگه دلمون می شکست با یه آبنبات دلمونو بدست می آوردن

بزرگ که شدیم وقتی دلمون رو شکستن با هیچ چیز دیگه نمیشه درستش کرد فقط جای


شکستگیش روی دل میمونه با هیچ آبنباتی درست نمیشه



بچه که بودیم همه رو 10 تا دوست داشتیم

بزرگ که شدیم بعضی ها رو هیچی بعضی هارو کم و بعضی ها رو بی نهایت دوست داریم

بچه که بودیم قضاوت نمی کردیم و همه یکسان بودن

بزرگ که شدیم قضاوتهای درست و غلط باعث شد که اندازه دوست داشتنمون تغییر کنه

کاش هنوزم همه رو به اندازه همون10 تای بچگی دوست داشتیم

بچه که بودیم اگه با کسی دعوا میکردیم 1 ساعت بعد از یادمون میرفت

بزرگ که شدیم گاهی دعواهامون سالها تو یادمون مونده و آشتی نمی کنیم

 بچه  که بودیم حتی فکر  شکستن دل کسی رو هم نمیکردیم

 بزرگ که شدیم خیلی راحت دلها رو میشکنیم  از کنارش رد میشیم


بچه که بودیم گاهی با یه تیکه نخ سرگرم می شدیم


بزرگ که شدیم حتی 100 تا کلاف نخم سرگرممون نمیکنه


بچه که بودیم انسانها رو به خاطر انسان بودنشون میخواستیم و نه پول و...

 بزرگ شدیم به همه چیز نگاه میکنیم بجز انسان بودن

بچه که بودیم بزرگترین آرزومون داشتن کوچکترین چیز بود

بزرگ که شدیم کوچکترین آرزومون داشتن بزرگترین چیزه

بچه که بودیم آرزمون بزرگ شدن بود

بزرگ که شدیم حسرت برگشتن به بچگی رو داریم

بچه که بودیم تو بازیهامون همش ادای بزرگ ترها رو در می آوردیم

بزرگ که شدیم همش تو خیالمون بر میگردیم به بچگی

بچه بودیم دل درد ها را به هزار ناله می گفتیم همه می فهمیدند

بزرگ شده ایم درد دل را به صد زبان به کسی می گوییم ...هیچ کس نمی فهمد

بچه که بودیم دوستیامون تا نداشت

بزرگ که شدیم همه دوستیامون تا داره

بچه که بودیم بچه بودیم

بزرگ که شدیم بزرگ که نشدیم هیچ دیگه همون بچه هم نیستیم

پس می بینیم که چه دنیایی دارن بچه ها و چقدر دنیایی دارن بزرگ ترها

پس ای کاش هیچ وقت بزرگ نمی شدیم و همیشه بچه بودیم....

پر از احساســــــم....

گریــــه شـــاید زبـــان ضـــعـف بـاشــ ــد

شــاید خیلــی کـودکانـــ ــه

شــاید بـی غـرور...

امــا هــر وقـت گونه هایـم خیــس می شود

مـی فـــهـمـــــم ؛

نــه ضعیفـم !!!

نــه یـک کودکـم !!!

بلکه پر از احساســــــم....


اعتماد

و عجیب است که پس از گذشت یک دقیقه به پزشکی اعتماد می کنیم ،

بعد از گذشت چند ساعت به کلاهبرداری !

بعد از چند روز به دوستی ،

بعد از چند ماه به همکاری ،

بعد از چند سال به همسایه ای ...

اما بعد از یک عمر به خدا اعتماد نمی کنیم !



تلنگر...

آنگاه که غرور کسی را له می کنی،


آنگاه که کاخ آرزوهای کسی را ویران می کنی،


آنگاه که شمع امید کسی را خاموش می کنی،


آنگاه که بنده ای را نادیده می انگاری،


آنگاه که حتی گوشت را می بندی تا صدای خرد شدن غرورش را نشنوی،


آنگاه که خدا را می بینی و بنده ی خدا را نادیده می گیری،



می خواهم بدانم،


دستانت را بسوی کدام آسمان بلند می کنی تا برای


خوشبختی خودت دعا کنی؟


                                                 "سهراب سپهری"


روز جهانی عصای سفید

یاد ندارم تا کنون نابینایی به من تنه زده باشد!

اما هرگاه تنم به مردم نادان خورد،

گفتند : مگه کوری؟!